سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سالمند از اینکه نزد جوان بنشیند و از او دانش آموزد، خجالت نکشد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به دیدارم بیا

دوم آذر

توی رختخواب نشستم و با خودم فکر میکنم. ساعت داره به هشت نزدیک میشه و از دیشب که یادداشتم رو تموم کردم تا حالا خواب به چشمم نیومده. حرفهای روبیک دیوونه ام کرده. از اینکه می بینم سر چه چیزهای مسخره اما جدی زندگیم از هم پاشید. مغزم به شدت کار میکنه. گاهی از فرط هیجان اشک می ریزم و گاهی فقط به دیوار رو به روم خیره میشم.

هنوز خاطره اون دوسال زندگی مثل یه فیلم پیش چشممه. اینکه چه جوری مثل تبعیدی‌ها زندگی میکردیم. بخشی از عمارت باشکوه اجدادی در اختیارما بود و گاهی که میخوام اونجا رو به یادبیارم دچار تردید میشم. چرا که ما اونجا زندگی نکردیم. حتی درودیوار رو هم ندیدیم. ما فقط روی کتاب و جزوه هامون خم بودیم و روی برگه‌های کاهی ریزومدام نت‌برداری میکردیم. زندگی‌ما بیشتر شبیه شبهای امتحانی بود که بچه مدرسه‌ایها خونه یه همکلاسی قرار میگذاشتند و دورهم جمع میشدند، تا زندگی خانوادگی.

صبحانه دور یک‌میز می‌نشستیم. یک لیوان شیر، مقداری کنجد و پنیر اعلاء، گاهی تخم‌مرغ آبپز و آب‌پرتقال. ساعت هشت دانشگاه، روی صندلی دانشجویی، سکوت کلاس، صدای استاد.

ظهر خستگی، پرسه‌زدن، خوردن ساندویچی که برای ناهار توی خونه درست شده بود.

ساعت یک بعدازظهر دوباره کلاس، نت‌برداری. گاهی شوخی وخنده. ساعت چهار بعدازظهر ازدحام جلوی در خروجی. ماشین روبیک. خونه. چای عصرانه. دوش شبانه. آب‌هویج. قهوه، کشمش وگردو. هوا تاریک. سالاد فصل. غذای سبک. قرص ویتامین. انجام تکالیف. خواب.

حتی بعداز ازدواج کمتر وقت میکردیم که باهم قدم بزنیم و یا جایی باهم چیزی بخوریم.

یادمه که اون اوایل خیلی وزن کم کردم. چون ساندویچ‌های خانگی مادر روبیک بزور منو سیر میکرد. اما به قول خودش سرشار از موادمغذی بود. راست میگفت. کم‌کم با اون غذاهای گیاهی و معده سبک حس میکردم که کارایی مغزم بالا میره و همین طورهم شد.

بهشت‌ما ویلا بود. دور از هیاهو و ژرف. به‌هر بهانه‌ای اونجا می‌موندیم. به خاطر قطع رابطه بادنیای اطرافم گاهی خیلی افسرده میشدم و ویلا فرصت خوبی بود که حس کنم یک زن هستم.

گاهی چقدر مسائل پیش‌پا افتاده آدم رو خوشحال میکنه. مثل درست کردن نیمرو. پاک کردن یه لکه چربی از روی دیوار. صبح تا دیروقت توی رختخواب غلطیدن. برای ناهار از جگرکی سرکوچه جگر خریدن. خندیدن. گریه کردن. زن بودن. معشوق یک مرد بودن.

تنها فرصت‌ما دیوارهای اون ویلا بود که میتونستیم بگیم باهم ازدواج کردیم.

یادمه درس هر دومون باهم تموم شد. نمیدونستم توی اون شرایط چه‌کار باید بکنم. دلم میخواست توی یک مهمونی همه دوستهامو ببینم و فرناز که قرار بود برگرده به خونه‌اش با بغضش خیلی همه رو دلتنگ میکرد. یکروز دورهم جمع شدیم. توی یه رستوران شیک. کلی خوش تیپ کرده بودیم. فقط ما سه نفر بودیم. من و فرناز و نسیم. هر کدوممون از برنامه‌هامون حرف زدیم. فرناز میگفت وقتشه که بچه دار بشی. اینجوری هم یخ مادر شوهرت آب میشه هم شاید بتونی به بهانه بچه مستقل‌تر عمل کنی. فکرش منطقی بود. چون تو فرهنگ‌ما ایرانی‌ها بچه همواره یک برگ‌برنده است. مخصوصاً اگر بچه پسر میشد. وقتی تصور میکردم یه پسر داشته باشم که قیافه‌اش کپی باباش باشه چه لذتی می‌بردم.

وقتیکه فکرم رو با روبیک درمیون گذاشتم یادمه که اول بابهت بهم نگاه کرد و بعدهم بهم گفت : دیگه راجع بهش حرفی نزن.

اون شب چقدر رنجیده خاطر بودم و چه بغضی رو توی خودم انبار میکردم. غافل از اینکه لحظه موعود نزدیک شده بود.

روبیک راجع به رفتنش میگفت و اینکه باید بره و من مستأصل نگاهش میکردم. چون میدونستم اختیار اون‌زندگی دست من نیست. بهش گفتم : باهات میام و کمکت میکنم.

غمگین نگاهم کرد و چندروز بعدش قصه‌ما به سررسید.

یادمه که چقدر اون روزها آرزو میکردم یکباره حالم به‌هم بخوره و بهم بگن مادر شدی. شاید اینطوری میشد اون زندگی رو نجات داد. اما نشد. راهروهای دادگاه یادم میاد. خشم پدرم رو یادم میاد. ناله‌ونفرین مادرم یادم میاد. روز جدایی‌ما همه خانواده روبیک حضور داشتند. هر چهارتا خواهرش همراه با شوهراشون. این یک مراسم خانوادگی بود. حالا وقت مسابقه تموم شده بود و حریفها هرکدوم میرفتند سرخونه و زندگیشون. همه‌چیز مثل یه‌رویای تلخ شروع شد و توی کابوس به پایان رسید.

همه اینها، تمام چیزهایی بود که روبیک تعریف کرد. آخراش گریه میکرد، من هم همینطور. صداش تو بغض شکسته بود و نگاهش رنگ عجیبی داشت. حالتی که باور کردنی نبود. هنوز جمله آخرش توی ذهنمه :

((مینو وقتی تو پاگذاشتی توی زندگیم دوباره منو متولد کردی . اما برای اینکه تو سرپا بمونی و زندگی کنی من باید میرفتم)).

هرچندکه مفهوم کاملش رو متوجه نشدم اما کدوم زندگی . مگه این لجن سیاهی که مدام دارم توش دست‌وپا میزنم و جون میکنم اسمش زندگیه.

تمام زندگیمو با روبیک بارها مرور کردم. اما هنوز رازی رو که فردین ازش حرف میزد کشف نکردم.

هرچقدر فکر میکنم می‌بینم تنها چیزی که دستگیرم شده چندتا حلقه مخفی ماجرا بوده که من ازشون خبرنداشتم. چیزی توی عمق وجودم میگه هنوز چیزایی هست که تو نمیدونی. اون خونه منو صدا نزده تا یه مشت قصه برام تعریف کنه.

بهترین راه‌چاره اینه که برم سراغ مادر روبیک. هم سوغاتی‌هاشو بهش بدم و هم از جبروت ملوکانه‌اش فیض ببرم. امیدوارم فقط حرفی واسه گفتن داشته باشه.



نوشته شده توسط sayeh rahgozar 88/9/10:: 12:17 عصر     |     () نظر